*( قصه بحيراى راهب و مهر نبوت )*بصرى شهرى است ميان مدينه و شام و آن اول حد شام است كـه تجارتگاه عرب بود ومردم عربستان مال التجاره خود را بدانجا مى فروختند , پيغمبر صلى اللّه عليه وآله و سلم هم با عم خود ابوطالب بدانجا رفت ; راهبى در آنجا بود نامش بحيرا . و محمد بن اسحاق گويد : ابرى سفيد ديد بر سر رسولخدا سايه افكنده است و او زيردرختى خفته و شـاخهاى درخت بر او آويخته است , بحيرا طعامى ساخته بود و قريش رادعوت كرد همه رفتند مگر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم كه وى را بحفظ امتعه گذاشتند . بـحـيـرا او را نـيـز خواست و چون بيامد در او تند تند نگريست و از حال وكار و خواب و بيدارى او پرسيد , آن حضرت جواب داد , بحيرا تفرس نبوت كرد و دوش او را بگشود و مهر نبوت بر دوش او ديـد و با ابوطالب گفت او را از شر يهودنگاهدارد لابن اخيك هذا شان الى آخره كه ما باختصار آورديم . و ابـونـعـيم از روايت واقدى نقل كرده است كه بحيرا حمرتى در چشم آن حضرت ديدپرسيد اين حمرت هميشگى است يا مفارقت مى كند ؟ گفتند هميشگى است , آنگاه بحيرااز خواب او پرسيد ؟ فرمود : چشمم مى خوابد اما دلم نمى خوابد . و ابـن سـعـد نـيز در طبقات نظير اين آورده است و هم نقل كرده است كه بحيرا گفت روى او را روى پيغمبر و چشم او را چشم پيغمبر بينم . بـحـيـرا خبر اشعياى نبى را منطبق بر او كرده بود كه در باب ( 9 : 15 ) گويد : فرزندى براى ما مـتولد و پسرى بما داده شد علامت سلطنت بر شانه اوست و او راعجيب و مشاور و خداوند قوى و پدر ابديت و سرور سلامتى نامند . اشعيا در عالم مكاشفه آن حضرت را ديد از بصرى مى آيد و با او مكالمه كرد و درباب 63 از آيه اول گويد : اين كيست كه از ادوم با لباس رنگين از بصراه مى آيد اينكه در لباسش متجلى و دركثرت قوتش خرامان است , منم كه با صدق متكلم شده براى رهانندگى عظيم (2) لباست چرا سرخ فام است و جامه هايت مثل قدم زننده در چرخشت (3) تنها در چرخشت قدم زدم از قبائل احدى با من هـمـراه نـبـود , بغضب خود ايشان را لگدكوب و با شدت قهرم آنها را پامال نمودم و خون ايشان بر جـامـه هـايـم پاشيده شده تمامى لباسم را آلوده كردم زيرا كه روز انتقام در قلبم بوده سال نجات يافتگانم آمده است .
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
سوالات و شبهات،
،
:: برچسبها:
تورات,
پيامبر اسلام,