سوره نصر مدني است و سه آيه دارد ( 3 )
سورة النصر
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ إِذَا جَاءَ نَصرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ(1) وَ رَأَيْت النَّاس يَدْخُلُونَ في دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً(2) فَسبِّحْ بحَمْدِ رَبِّك وَ استَغْفِرْهُإِنَّهُ كانَ تَوَّابَا(3)
ترجمه آيات
به نام الله كه بخشنده به همه و مهربان با نيكان است .
منتظر باش كه وقتي نصرت و فتح از ناحيه خدا برسد ( 1) .
و ببيني كه مردم گروه گروه به دين اسلام در ميآيند ( 2) .
پس ( به شكرانه آن ) پروردگارت را حمد و تسبيح گوي و از او طلب آمرزش كن كه او بسيار توبه پذير است ( 3 ) .
بيان آيات
در اين سوره خداي تعالي رسول گراميش را وعده فتح و ياري ميدهد ، و خبر ميدهد كه به زودي آن جناب مشاهده ميكند كه مردم گروه گروه داخل اسلام ميشوند ، و دستورش ميدهد كه به شكرانه اين ياري و فتح خدايي ، خدا را تسبيح كند و حمد گويد و استغفار نمايد .
و اين سوره بنا به استظهاري كه خواهيم كرد در مدينه بعد از صلح حديبيه و قبل از فتح مكه نازل شده .
ترجمة الميزان ج : 20ص :651
اذا جاء نصر الله و الفتح كلمه اذا ظهور در استقبال ( آينده ) دارد ، و اين ظهور اقتضا دارد كه مضمون آيه شريفه خبري باشد از امري كه هنوز رخ نداده و به زودي رخ ميدهد ، و چون آن امر ياري و فتح است ، در نتيجه سوره مورد بحث از مژدههايي است كه خداي تعالي به پيامبر داده ، و نيز از ملاحم و خبرهاي غيبي قرآن كريم است .
و منظور از نصر و فتح - آنطور كه بعضي از مفسرين پنداشتهاند - جنس نصرت و فتح نيست ، تا آيه شريفه با تمامي مواقفي كه خداي تعالي پيامبرش را ياري نموده و بر دشمنان پيروز كرده منطبق شود ، مثلا با ايمان آوردن انصار و اهل يمن هم منطبق گردد ، چون با آيه و رايت الناس يدخلون في دين الله افواجا نميسازد ، زيرا اسلام آوردن انصار و اهل يمن و ساير مسلمانان كه قبل از فتح مكه مسلمان شدند فوج فوج نبوده .
و نيز منظور آيه ، صلح حديبيه كه خداي تعالي آن را در آيه انا فتحنا لك فتحا مبينا فتح خوانده نميتواند باشد ، براي اينكه آيه بعدي با آن انطباق ندارد ، و در صلح حديبيه مردم فوج فوج داخل اسلام نشدند .
پس روشنترين واقعهاي كه ميتواند مصداق اين نصرت و فتح باشد ، فتح مكه است ، چون فتح مكه در حيات رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و در بين همه فتوحات ، ام الفتوحات و نصرت روشني بود كه بنيان شرك را در جزيرة العرب ريشه كن ساخت .
و مؤيد اين نظريه وعده نصرتي است كه در ضمن آيات نازله در باره حديبيه داده و فرموده : انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر و يتم نعمته عليك و يهديك صراطا مستقيما و ينصرك الله نصرا عزيزا ، چون بسيار نزديك به ذهن است كه منظور از فتح و نصر عزيز ، همان فتح مكه باشد ، چون تنها فتحي كه مرتبط با فتح حديبيه باشد همان فتح مكه است كه دو سال بعد از صلح حديبيه اتفاق افتاد .
و اين نظريه به ذهن نزديكتر است ، تا آيه را حمل كنيم بر اجابت دعوت حقه از ناحيه اهل يمن و دخول بدون خونريزيشان در اسلام ، پس نزديكتر به اعتبار همان است كه بگوييم : مراد از نصر و فتح ، نصرت رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) بر كفار قريش ، و
ترجمة الميزان ج : 20ص :652
مراد از فتح ، فتح مكه است .
و نيز بگوييم اين سوره بعد از صلح حديبيه و بعد از نزول سوره فتح و قبل از فتح مكه نازل شده است .
و رايت الناس يدخلون في دين الله افواجا راغب در مفردات ميگويد كلمه فوج به معناي جماعتي است كه به سرعت عبور كنند ، و جمع اين كلمه افواج ميآيد .
و بنا به گفته وي معناي داخل شدن مردم در دين خدا افواجا اين است كه جماعتي بعد از جماعتي ديگر به اسلام در آيند ، و مراد از دين الله همان اسلام است ، چون خداي تعالي به حكم آيه ان الدين عند الله الاسلام غير اسلام را دين نميداند .
فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توابا از آنجايي كه اين نصرت و فتح اذلال خداي تعالي نسبت به شرك ، و اعزاز توحيد است ، و به عبارتي ديگر اين نصرت و فتح ابطال باطل و احقاق حق بود ، مناسب بود كه از جهت اول سخن از تسبيح و تنزيه خداي تعالي برود ، و از جهت دوم - كه نعمت بزرگي است - سخن از حمد و ثناي او برود ، و به همين جهت به آن جناب دستور داد تا خدا را با حمد تسبيح گويد .
البته در اين ميان وجه ديگري براي توجيه و مناسبت اين دستور هست ، و آن اين است كه حق خداي عز و جل كه رب عالم است ، بر بندهاش اين است كه او را با صفات كمالش ذكر كند و همواره بياد نقص و حاجت خود بيفتد ، و چون فتح مكه باعث شد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) از گرفتاريهايي كه در از بين بردن باطل و قطع ريشه فساد داشت فراغتي حاصل كند ، دستورش داد كه از اين به بعد كه فراغتت بيشتر است ، به ياد جلال خدا - كه تسبيح او است - و جمالش - كه حمد او است و نقص و حاجت خودش ، كه استغفار است - بپردازد ، و معناي استغفار در مثل رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) كه آمرزيده هست ، درخواست ادامه مغفرت است ، چون احتياج به مغفرت از نظر بقاء عينا مثل احتياج به حدوث مغفرت است ، ( دقت فرماييد ) .
و اين استغفار از ناحيه آن جناب تكميل شكرگزاري است ، و ما در آخر جلد ششم اين كتاب گفتاري در معناي آمرزش گناه گذرانديم .
انه كان توابا - اين جمله دستور به استغفار را تعليل ميكند ، و در عين حال تشويق و تاكيد هم هست .
ترجمة الميزان ج : 20ص :653
بحث روايتي
در مجمع البيان از مقاتل روايت كرده كه گفت : وقتي اين سوره نازل شد ، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) آن را بر اصحابش قرائت كرد ، اصحاب همه خوشحال گشته به يكديگر مژده ميدادند ، ولي وقتي عباس آن را شنيد گريه كرد ، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) پرسيد : چرا ميگريي عمو ؟ عرضه داشت : من خيال ميكنم اين سوره خبر مرگ تو را به تو ميدهد ، يا رسول الله .
حضرت فرمود : بله اين سوره همان را ميگويد كه تو فهميدي ، و رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) بعد از نزول اين سوره بيش از دو سال زندگي نكرد ، و از آن به بعد هم ديگر كسي او را خندان و خوشحال نديد .
مؤلف : اين معنا در تعدادي از روايات با عباراتي مختلف آمده .
و بعضي در وجه دلالت سوره بر خبر مرگ آن جناب چنين گفتهاند كه : اين سوره دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) از انجام رسالات خود فارغ شده ، آنچه بنا بود انجام دهد انجام داده ، و دوران تلاش و مجاهدتش به سر رسيده ، و معلوم است كه طبق مثل معروف عند الكمال يرقب الزوال ، هر چيزي كه به حد كمالش رسيد بايد منتظر زوالش بود .
و در همان كتاب از ام سلمه روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در اواخر عمرش نميايستاد و نمينشست و نميآمد و نميرفت ، مگر اينكه ميگفت : سبحان الله و بحمده و استغفر الله و اتوب اليه ما علت اين معنا را پرسيديم ، فرمود : من بدين عمل مامور شدهام ، آنگاه اين سوره را ميخواند : اذا جاء نصر الله و الفتح .
مؤلف : و در اين معنا روايات يكي دو تا نيست ، البته در بين آنها در اينكه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) چه ذكري ميگفته اختلاف هست .
و در عيون به سند خود از حسين بن خالد از حضرت رضا (عليهالسلام) روايت آورده كه گفت : من از پدرم شنيدم كه از پدرش (عليهالسلام) حديث كرد كه : اولين سورهاي كه از قرآن نازل شد سوره بسم الله الرحمن الرحيم اقرأ باسم ربك بود ، و آخرين سورهاي كه
ترجمة الميزان ج : 20ص :654
نازل شد سوره اذا جاء نصر الله بود .
مؤلف : شايد منظور از آخرين سوره در بست و به طور تمام بوده ، كه در اين صورت منافات ندارد كه بعضي آيات ساير سورهها بعد از اين سوره نازل شده باشد .
و در مجمع البيان در داستان فتح مكه آمده : بعد از آنكه در سال حديبيه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) با مشركين قريش صلح نمود ، يكي از شرائط صلح اين بود كه هر كس و هر قبيله عرب بخواهد ميتواند داخل در عهد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) شود ، و هر كس و هر قبيله بخواهد ميتواند داخل در عهد قريش گردد ، قبيله خزاعه به عهد و عقد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) پيوست ، و قبيله بني بكر در عقد و پيمان قريش در آمد ، و بين اين دو قبيله از قديم الأيام دشمني بود .
در اين بين جنگي ميان بني بكر و خزاعه اتفاق افتاد ، و قريش بني بكر را با دادن سلاح كمك كردند ، ولي آشكارا كمك انساني ندادند به جز بعضي افراد ، از آن جمله عكرمة بن ابي جهل و سهيل بن عمرو كه شبانه و مخفيانه به كمك بني بكر رفتند .
ناگزير عمرو بن سالم خزاعي سوار بر مركب خود شد و به مدينه نزد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) شتافت ، و اين در هنگامي بود كه مساله فتح مكه بر سر زبانها افتاده بود ، و رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در مسجد در بين مردم بود ، عمرو بن سالم ايستاد و اين اشعار را سرود : لا هم اني ناشد محمدا حلف ابينا و ابيه الاتلدا ان قريشا أخلفوك الموعدا و نقضوا ميثاقك الموكدا و قتلونا ركعا و سجدا رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : اي عمرو بس است ، سپس برخاست و به خانه همسرش ميمونه رفت و فرمود : آبي برايم آماده ساز ، آنگاه شروع كرد به غسل و شستشوي خود ، و ميفرمود : ياري نشوم اگر بني كعب - خويشاوندان عمرو بن سالم - را ياري نكنم ، آنگاه از خزاعه بديل بن ورقاء با جماعتي حركت كرده نزد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) آمدند ، آنها هم آنچه از بني بكر و قريش كشيده بودند و مخصوصا ياري قريش از
ترجمة الميزان ج : 20ص :655
بني بكر را به اطلاع آن حضرت رسانده به طرف مكه برگشتند .
و رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) از پيش خبر داده بود كه گويا ميبينم ابو سفيان از طرف قريش به سوي شما ميآيد تا پيمان صلح حديبيه را تمديد كند و به زودي بديل بن ورقاء را در راه ميبيند .
اتفاقا همينطور كه فرموده بود پيش آمد ، بديل و همرهانش ابو سفيان را در عسفان ديدند كه از طرف قريش به مدينه ميرود تا پيمان را تمديد و محكم كند .
همينكه ابو سفيان بديل را ديد پرسيد : از كجا ميآيي ؟ گفت رفته بودم كنار دريا و اين بيابانهاي اطراف .
گفت : مدينه نزد محمد نرفتي ؟ پاسخ داد نه .
و از هم جدا شدند ، بديل به طرف مكه رهسپار شد ، ابو سفيان به همراهان خود گفت : اگر بديل مدينه رفته باشد ، حتما آذوقه شترش را از هسته خرما داده ، برويم ببينيم شترش كجا خوابيده بود ، رفتند و آنجا را يافته پشكل شتر بديل را پيدا كردند و شكافتند ديدند هسته خرما در آن هست ابو سفيان گفت به خدا سوگند بديل نزد محمد رفته بود .
ابو سفيان از آنجا به مدينه آمد و نزد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) رفت ، عرضه داشت : اي محمد خون قوم و خويشاوندانت را حفظ كن و قريش را پناه بده و مدت پيمان را تمديد كن .
رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : آيا عليه مسلمانان توطئه كرديد و نيرنگ بكار زديد و پيمان را شكستيد ؟ ابو سفيان گفت : نه .
فرمود : اگر نشكستهايد ما بر سر پيمان خود هستيم .
ابو سفيان از آنجا بيرون آمد ، به ابو بكر برخورد و گفت : قريش را در پناه خود گير .
ابو بكر گفت : واي بر تو مگر كسي ميتواند عليه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) كسي را پناه بدهد .
از او هم گذشت به عمر بن خطاب برخورد و همان تقاضا را از او كرد و همان جواب را از او شنيد .
از او هم گذشت به منزل دخترش ام حبيبه همسر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) رفت و خواست تا روي فرش رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) بنشيند ، دخترش خم شد و فرش را جمع كرد ، ابو سفيان گفت : دخترم آيا دريغ كردي از اينكه پدرت روي فرش بنشيند ؟ گفت : بله ، اين فرش رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است ، و تو به خاطر شركت نجس و پليد هستي و نميتواني روي اين فرش بنشيني .
ترجمة الميزان ج : 20ص :656
از آنجا هم بيرون شد و به خانه فاطمه (عليهاالسلام) رفت و گفت : اي دختر سيد عرب ، آيا قريش را پناه ميدهي و مدت پيمان ايشان را تمديد ميكني ؟ اگر چنين كني گراميترين خانم در همه مردم خواهي بود .
فاطمه (عليهاالسلام) فرمود جوار من جوار رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است .
پرسيد : آيا ممكن نيست به دو پسرانت دستور دهي اين كار را بكنند ؟ فرمود : به خدا سوگند بچههاي من كودكند و به حدي نرسيدهاند كه بين مردم جوار دهند ، علاوه بر اين ، هيچ مسلماني نميتواند به دشمن رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) پناه دهد .
آنگاه رو به علي بن ابي طالب (عليهالسلام) كرد و گفت : اي ابا الحسن چارهام از همه جا قطع شده ، از تو ميخواهم برايم خير خواهي كني و راه چارهاي پيش پايم بگذاري .
علي (عليهالسلام) فرمود : تو پيرمرد قريشي ، برخيز و بر در مسجد بايست و اعلام كن كه همه بدانيد من قريش را در پناه و جوار خود قرار دادم ، اين را بگو و به ديار خودت مكه برگرد ، ابو سفيان پرسيد : اين كار دردي از من دوا خواهد كرد ؟ فرمود : به خدا سوگند گمان ندارم ، و ليكن چاره ديگري برايت سراغ ندارم ، ناگزير ابو سفيان برخاست و در مسجد فرياد زد ايها الناس من قريش را در جوار خود قرار دادم ، آنگاه شترش را سوار شد و به طرف مكه رفت .
وقتي وارد بر قريش شد ، پرسيدند چه خبر آوردهاي ؟ ابو سفيان قصه را برايشان شرح داد .
گفتند : به خدا سوگند علي بن ابي طالب كاري برايت انجام نداده ، جز اينكه به بازيت گرفته ، و اعلامي كه در بين مسلمانان كردي هيچ فايدهاي ندارد ، ابو سفيان گفت : نه به خدا سوگند علي منظورش بازي دادن من نبود ، ولي چاره ديگري نداشتم .
راوي ميگويد : رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) دستور داد تا مسلمانان براي جنگ با مردم مكه ، مجهز و آماده شوند ، و آنگاه عرضه داشت بار الها چشم و گوش قريش را از كار ما بپوشان و از رسيدن اخبار ما به ايشان جلوگيري فرما تا ناگهاني بر سرشان بتازيم و قريش را در شهرشان مكه غافلگير سازيم ، در اين هنگام بود كه حاطب بن ابي بلتعه نامهاي به قريش نوشت و به دست آن زن داد تا به مكه برساند ، ولي خبر اين خيانتش از آسمان به رسول الله رسيد ، و علي (عليهالسلام) و زبير را فرستاد تا نامه را از آن زن بگيرند ، كه داستانش در سوره ممتحنه گذشت .
رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در داستان فتح مكه ابوذر غفاري را جانشين خود در مدينه كرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود كه با ده هزار نفر لشكر از مدينه بيرون آمد ، و اين در سال هشتم هجرت بود ، و از مهاجر و انصار حتي يك نفر تخلف نكرد .
از سوي ديگر ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب ( پسر عموي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم)
ترجمة الميزان ج : 20ص :657
، و عبد الله بن امية بن مغيره، در بين راه در محلي به نام نيق العقاب رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را ديدند ، و اجازه ملاقات خواستند ، ليكن آنجناب اجازه نداد ، ام سلمه همسر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در وساطت و شفاعت آن دو عرضه داشت : يا رسول الله (صلياللهعليهوآلهوسلّم) يكي از اين دو پسر عموي تو و ديگري پسر عمه و داماد تو است .
فرمود مرا با ايشان كاري نيست ، اما پسر عمويم هتك حرمتم كرده ، و اما پسر عمه و دامادم همان كسي است كه در باره من در مكه آن سخنان را گفته بود ، وقتي خبر اين گفتگو به ايشان رسيد ابو سفيان كه پسر خواندهاي همراهش بود گفت : به خدا سوگند اگر اجازه ملاقاتم ندهد دست اين كودك را ميگيرم و سر به بيابان ميگذارم ، آنقدر ميروم تا از گرسنگي و تشنگي بميريم ، اين سخن به رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) رسيد ، حضرت دلش سوخت و اجازه ملاقاتشان داد ، هر دو به ديدار آن جناب شتافته اسلام آوردند .
و چون رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در مر الظهران بار انداخت ، و با اينكه اين محل نزديك مكه است ، مردم مكه از حركت آن جناب بكلي بيخبر بودند ، در آن شب ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه بيرون آمدند تا خبري كسب كنند .
از سوي ديگر عباس عموي پيامبر (صلياللهعليهوآلهوسلّم) با خود گفت : پناه به خدا ، خدا به داد قريش برسد كه دشمنش تا پشت كوههاي مكه رسيده ، و كسي نيست به او خبري بدهد ، به خدا اگر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) به ناگهاني بر سر قريش بتازد و با شمشير وارد مكه شود ، قريش تا آخر دهر نابود شده ، اين بيقراري وادارش كرد همان شبانه بر استر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) سوار شده به راه بيفتد ، با خود ميگفت : بروم بلكه لابلاي درختهاي اراك اقلا به هيزمكشي برخورم ، ويا دامداري را ببينم ، و يا به كسي كه از سفر ميرسد و به طرف مكه ميرود برخورد نمايم ، به او بگويم به قريش خبر دهد كه لشكر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) تا كجا آمده ، بلكه بيايند التماس كنند و امان بخواهند تا آن جناب از ريختن خونشان صرفنظر كند .
از اينجا مطلب را از قول عباس ميخوانيم : به خدا سوگند در لابلاي درختان اراك دور ميزدم تا شايد به كسي برخورم ، كه ناگهان صدايي شنيدم كه چند نفر با هم صحبت ميكردند ، خوب گوش دادم صاحبان صدا را شناختم ، ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء بودند، و شنيدم ابو سفيان ميگفت به خدا سوگند هيچ شبي در همه عمرم چنين آتشي نديدهام ، بديل در پاسخ گفت : به نظر من اين آتشها از قبيله خزاعه باشد ، ابو سفيان
ترجمة الميزان ج : 20ص :658
گفت : خزاعه پستتر از اينند كه چنين لشكري انبوه فراهم آورند من او را از صدايش شناختم ، و صدا زدم اي أبا حنظله - ابو سفيان - تا صدايم را شنيد شناخت ، و گفت ابو الفضل تويي ؟ گفتم آري ، گفت : لبيك پدر و مادرم فداي تو باد ، چه خبر آوردهاي ؟ گفتم : اينك رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است با لشكري آمده كه شما را تاب مقاومت آن نيست ، ده هزار نفر از مسلمين است .
پرسيد : پس ميگويي چه كنم ؟ گفتم : با من سوار شو تا نزد آن جناب برويم تا از حضرتش برايت امان بخواهم ، به خدا قسم اگر آن جناب بر تو دست يابد گردنت را ميزند ، ابو سفيان با من سوار شد ، با شتاب استر را به طرف رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) راندم ، از هر اجاق و آتشي رد ميشديم ميگفتند : اين عموي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و سوار بر استر آن جناب است ، تا به آتش عمر بن خطاب رسيديم ، صدا زد اي ابا سفيان حمد خداي را كه وقتي به تو دست يافتيم كه هيچ عهد و پيماني در بين نداريم ، آنگاه به عجله به طرف رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) دويد ، من نيز استر را به شتاب رساندم ، به طوري كه عمر و استر من جلو درب قبه راه را به يكديگر بستند ، و بالأخره عمر زودتر داخل شد ، آنطور كه يك سواره كندرو ، از پياده كندرو جلو ميزند .
عمر عرضه داشت : يا رسول الله اين ابو سفيان دشمن خدا است كه خداي تعالي ما را بر او مسلط كرده و اتفاقا عهد و پيماني هم بين ما و او نيست ، اجازه بده تا گردنش را بزنم ، من عرضه داشتم : يا رسول الله من او را پناه دادهام ، و آنگاه بلافاصله نشستم و سر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را - به رسم التماس - گرفتم ، و عرضه داشتم به خدا سوگند كسي غير از من امروز در باره او سخن نگويد ، ولي عمر اصرار ميورزيد ، به او گفتم : اي عمر آرام بگير ، درست است كه اين مرد چنين و چنان كرده ، ولي هر چه باشد از آل عبد مناف است ، نه از عدي بن كعب - دودمان تو - اگر از دودمان تو بود من وساطتش را نميكردم .
عمر گفت اي عباس ، كوتاه بيا ، اسلام آوردن تو آن روز كه اسلام آوردي محبوبتر بود براي من از اينكه پدرم خطاب اسلام بياورد .
ميخواست بگويد : تعصب دودماني در كارم نيست، به شهادت اينكه از اسلام تو خوشحال شدم بيش از آنكه پدرم مسلمان ميشد ، اگر ميشد .
در اينجا رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) به عمويش عباس فرمود فعلا برو او را امان داديم ، فردا صبح او را نزد من آر .
ميگويد : صبح زود قبل از هر كس ديگر او را نزد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) بردم ، همينكه او را ديد فرمود : واي بر تو اي ابا سفيان آيا هنوز وقت آن نشده كه بفهمي
ترجمة الميزان ج : 20ص :659
جز الله معبودي نيست ؟ عرضه داشت : پدر و مادرم فداي تو كه چقدر پابند رحمي ، و چقدر كريم و رحيم و حليمي ، به خدا قسم اگر احتمال ميدادم كه با خداي تعالي خداي ديگري باشد ، بايد آن خدا در جنگ بدر و روز احد ياريم ميكرد .
رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : واي بر تو اي ابا سفيان آيا وقت آن نشده كه بفهمي من فرستاده خداي تعالي هستم ؟ عرضه داشت : پدر و مادرم فدايت شود ، در اين مساله هنوز شكي در دلم است عباس ميگويد : به او گفتم واي بر تو شهادت بده به حق قبل از اينكه گردنت را بزنند .
ابو سفيان بناچار شهادت داد .
در اين هنگام رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : اي عباس برگرد و او را در تنگه دره نگه دار ، تا لشكر خدا از پيش روي او بگذرد ، و او قدرت خداي تعالي را ببيند ، من او را نزديك دماغه كوه ، تنگترين نقطه دره نگه داشتم ، لشكريان اسلام قبيله قبيله رد ميشدند و او ميپرسيد : اينها كيانند ؟ و من پاسخ ميدادم ، و ميگفتم مثلا اين قبيله اسلم است ، اين جهينه است ، اين فلان است ، تا در آخر خود رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در كتيبه خضراء از مهاجرين و انصار عبور كرد ، در حالي كه نفرات كتيبه آنچنان غرق آهن شده بودند كه جز حدقه چشم از ايشان پيدا نبود ، ابو سفيان پرسيد اينها كيانند : اي ابا الفضل ؟ گفتم اين رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است كه با مهاجرين و انصار در حركت است .
ابو سفيان گفت : اي ابا الفضل سلطنت برادرزادهات عظيم شده ، گفتم واي بر تو سلطنت و پادشاهي نيست .
بلكه نبوت است ، گفت : بله حالا كه چنين است .
حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء نزد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) آمدند ، و اسلام را پذيرفته با آن جناب بيعت كردند ، وقتي مراسم بيعت تمام شد ، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) آن دو را پيشاپيش خود روانه به سوي قريش كرد تا ايشان را به سوي اسلام دعوت كنند و اعلام بدارند هر كس بر خانه ابو سفيان كه بالاي مكه است داخل بشود ايمن است ، و هر كس داخل خانه حكيم كه در پايين مكه است بشود او نيز ايمن خواهد بود ، و هر كس هم درب خانه خود را بروي خود ببندد و دست به شمشير نزند ايمن است .
و بعد از آنكه ابو سفيان و حكيم بن حزام از نزد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) بيرون آمدند و به طرف مكه روانه شدند ، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) زبير بن عوام را
ترجمة الميزان ج : 20ص :660
به سركردگي جمعي از سواره نظام مهاجرين مامور فرمود تا بيرق خود را در بلندترين نقطه مكه كه محلي است به نام حجون نصب كند و فرمود از آنجا حركت نكنيد تا من برسم ، و وقتي خود آن جناب به مكه رسيد ، در همين حجون خيمه زد ، و سعد بن عباده را به سركردگي كتيبه انصار در مقدمهاش ، و خالد بن وليد را با جمعيتي از مسلمانان قضاعه و بني سليم را دستور داد تا به پايين مكه بروند ، و پرچم خود را در آنجا نرسيده به خانهها نصب كنند .
و به ايشان دستور داد كه به هيچ وجه متعرض كسي نشوند و با كسي نجنگند ، مگر آنكه ابتدا به جنگ كرده باشد ، و دستور داد چهار نفر را هر جا ديدند به قتل برسانند : 1 - عبد الله بن سعد بن ابي سرح 2 - حويرث بن نفيل 3 - ابن خطل 4 - مقبس بن ضبابه ، و نيز دستورشان داد كه دو نفر مطرب و آوازهخوان را هر جا ديدند بكشند ، و اينها كساني بودند كه با آوازه خوانيهايشان رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را هجومي گفتند .
و فرمود حتي اگر ديدند دست به پرده كعبه دارند در همان حال به قتلشان برسانند .
طبق اين فرمان علي (عليهالسلام) حويرث بن نفيل و يكي از دو آوازهخوانها را كشت ، و آن ديگري متواري شد ، و نيز مقبس بن ضبابه را در بازار به قتل رسانيد ، و ابن خطل را در حالي كه دست به پرده كعبه داشت پيدا كردند، و دو نفر به وي حمله كردند ، يكي سعيد بن حريث ، و ديگري عمار بن ياسر ، سعيد از عمار سبقت گرفت و او را به قتل رسانيد .
ابو سفيان با شتاب خود را به رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) رسانيده ركاب مركب آن جناب را گرفت و بدان بوسه زد ، آنگاه گفت : پدر و مادرم به قربانت ، آيا نشنيدي كه سعد گفته : اليوم يوم الملحمة اليوم تسبي الحرمة حضرت به علي (عليهالسلام) دستور داد : به عجله خود را به سعد برسان ، و پرچم - كه همواره به دست فرمانداران سپرده ميشد - را از او بگير ، و تو خودت آن را داخل شهر كن ، اما با رفق ومدارا ، و علي (عليهالسلام) پرچم انصار را از سعد بن عباده گرفت ، و انصار را همانطور كه فرموده بود با رفق و مدارا داخل شهر كرد .
بعد از آنكه خود رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) وارد مكه شد ، صناديد ( بزرگان ) قريش داخل كعبه شدند ، و به اصطلاح بست نشستند ، چون گمان نميكردند - با آن همه جنايات كه كرده بودند - جان سالم بدر برند ، در اين هنگام رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم)
ترجمة الميزان ج : 20ص :661
وارد مسجد الحرام شد و تا جلو درب كعبه پيش آمد ، در آنجا ايستاده سخن آغاز كرده فرمود : لااله الا الله وحده وحده أنجز وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده معبودي نيست به جز الله ، تنها او تنها او كه وعده خود به كرسي نشاند و بنده خود را ياري داد ، و يك تنه همه حزبهاي مخالفش را از ميدان بدر برد ، هان اي مردم هر مال و هر امتياز موروثي و طبقاتي ، و هر خوني كه در جاهليت محترم بود ، زيرا اين دو پاي من ( من امروز همه آنها را لغو اعلام ميكنم ) مگر پردهداري كعبه و سقايت حاجيان ، كه اين دو امتياز را به صاحبانش اگر اهليت داشته باشند بر ميگردانم ، هان اي مردم ، مكه همچنان بلد الحرام است ، چون خداي تعالي آن را از ازل حرمت داده ، براي احدي قبل از من و براي خود من كشتار در آن حلال نبوده ، تنها براي من پاسي از روز حليت داده شده ، از آن گذشته تا روزي كه قيامت بپا شود اين بلد ، بلد الحرام خواهد بود ، گياه و روئيدنيهايش مادامي كه سبز باشد كنده نميشود ، و درختانش قطع نميگردد ، و شكارش مورد تعرض احدي قرار نميگيرد ، گيرد ( و با اشاره دست و يا سر و صدا فراري نميشود ) و كسي نميتواند گم شدهاي را بردارد ، مگر به منظور اينكه صاحبش را پيدا كند ، و گم شدهاش را بدو بدهد .
آنگاه فرمود : هان اي مردم مكه ! براي پيامبر خدا همسايگان بسيار بدي بوديد ، نبوت و دعوتش را تكذيب كرديد ، و او را از خود رانديد ، و از وطن مالوفش بيرون كرديد و آزارش داديد ، و به اين اكتفا نكرديد ، حتي به محل هجرتم لشكر كشيديد و با من به قتال پرداختيد ، با همه اين جنايات برويد كه شما آزاد شدگانيد .
وقتي اين صدا و اين خبر به گوش كفار مكه كه تا آن ساعت در پستوي خانهها پنهان شده بودند رسيد ، مثل اينكه سر از قبر برداشته باشند همه به اسلام گرويدند ، و چون مكه با لشكركشي فتح شده بود ، و قانونا تمامي مردمش غنيمت و بردگان اسلام بودند ، ولي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) همه را آزاد كرد ، از اين جهت از آنان تعبير كرد به طلقاء .
پس از آن ابن الزبعري شرفياب حضور رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) شد ، و اسلام آورد و اشعار زير را انشاء نمود : يا رسول الاله ان لساني راتق ما فتقت اذا أنا بور اذا اباري الشيطان في سنن الغي و من مال ميله مثبور امن اللحم و العظام لربي ثم نفسي الشهيد أنت نذير .
ترجمة الميزان ج : 20ص :662
مجمع البيان سپس اضافه ميكند از ابن مسعود روايت شده كه گفت : رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در روز فتح داخل مكه شد ، در حالي كه پيرامون خانه كعبه سيصد و شصت بت كار گذاشته بودند ، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) با چوبي كه در دست شريف داشت به يك يك آن بتها ميزد و ميخواند : جاء الحق و ما يبديء الباطل و ما يعيد - حق آمد ديگر باطل را آغاز نميكند و بر نميگرداند و نيز ميخواند : جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا .
و نيز از ابن عباس روايت شده كه گفت : وقتي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) وارد مكه شد ، حاضر نشد داخل خانه شود ، در حالي كه معبودهاي مشركين در آنجا باشد و دستور داد قبل از ورود آن جناب بتها را بيرون سازند ، و نيز مجسمهاي از ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام) بود كه در دستشان چوبه از لام - كه وسيلهاي براي نوعي قمار بود - وجود داشت ، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : خدا بكشد مشركين را ، به خدا سوگند كه خودشان هم ميدانستند كه ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام) هرگز مرتكب قمار از لام نشدند .
مؤلف : روايات پيرامون داستان فتح مكه بسيار زياد است ، هر كس بخواهد به همه آنها واقف شود بايد به كتب تاريخ و جوامع اخبار مراجعه كند ، آنچه ما آورديم به منزله خلاصهاي بود.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
تفسیر قرآن،
،
:: برچسبها:
تفسیر,
سوره نصر,
تفسیر المیزان,